فرصتم من، فرار خواهم کرد




گر کمال اختیار خواهم کرد

نیستی

آشکار خواهم کرد: جیب هستی قماش رسوایی است

به نفس تار تار خواهم کرد

صفر چندی گر از میان بردم یک خود را

هزار خواهم کرد

دور گل گر گذشت گو بگذر

یک- دو ساغر

بهار خواهم کرد
صد فلک انتظار می بالد، با که خود را دچار خواهم کرد؟

آسمان، سرنگون ِ بیکاری است، من که هیچم

چکار خواهم کرد؟ بیدل!

از صحبتم کنار گزین

فرصتم من! فرار خواهم کرد





موسیقی:
Magic of the Evening

در سینه بی خیالت رقص نفس محال است

در پیچ و تاب گیسو تا شانه را عروسی است

سیر سواد زنجیر

دیوانه را

عروسی است

بی گریه نیست ممکن تعمیر ِ حسرت دل، تا سیل می خرامد:

ویرانه را عروسی است

بازار ِ وهم گرم است از جنس ِ بیشعوری

در بزم خوابناکان

افسانه را عروسی است، زان ناله ای که زنجیر در پای شوق دارد

فرزانه را ندامت

دیوانه را عروسی است

در سینه بی خیالت، رقص نفس؟

محاااال است

تا شمع جلوه دارد

پروانه را عروسی است

بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی؟

زان شوخ آشنایش

بیگانه را عروسی است


توان گر پای تا سر اشک شد، نتوان چکید اینجا


کسی، در بند غفلت مانده ای چون من

ندید اینجا

دو عالم یک در باز است و می جویم کلید اینجا

سراغ منزل مقصد مپرس

از ما زمینگیران، به سعی نقش پا راهی نمی گردد سفید اینجا

به دل نقشی نمی بندد که با وحشت نپیوندد!

نمی دانم

کدامین بی وفا آیینه چید اینجا

گواه ِ کشته تیغ نگاه ِ اوست، حیرانی

کفن بر دوشی ِ بسمل بود:

چشم ِ سفید اینجا

هجوم ِ درد پیچیده است هستی تا عدم

بیدل! تو هم گر گوش داری 

ناله ای خواهی شنید اینجا





موسیقی: à côté de la silhouette - Eleni Karaindrou - Ulysses' Gaze


جدا ز یار به خود روبرو شدن ستم است



ستم شریک من یأس خو شدن

ستم است

حریف عذر هزار آرزو شدن ستم است

دلی است در بغلت، بو کن و تسلی باش 

چو آهوان زهوا

نافه جو شدن ستم است

مرا، به حیرت آیینه رحم می آید، 

طرف به اینهمه زشت و نکو شدن

ستم است

ز بس گداخته ام از نظر نهان شده ام

هنوز پیش میان ِ تو مو شدن

ستم است

به هجر زنده ام آیینه پیش من مگذار جدا زیار،

به خود روبرو شدن ستم است

ز خویش در نگذشته است هیچ کس

بیدل! به وهم دور مرو! بر من او شدن ستم است







موسیقی: زار، آلبوم تمام تو. هوشیار خیام، امیر اسلامی


ز سایه پیشتر افتاده است دیوارم


حباب وار که کرد اینقدر گرفتارم 

سری ندارم و زحمت پرست ِ دستارم

ز ناله چند خجالت کشم؟؟ 

قفس تنگ است، به بال ِ بسته چه سازد گشاد ِ منقارم؟

هزار زخمه چو مژگان 

اگر خورند بهم ، نمی برد چو نگه بی صدایی از تارم

به راه سیل ِ فنا خواب غفلتم بر جاست

گذشت قافله و 

کس نکرد بیدارم

ز انقلاب بنای نفس مگوی و مپرس

گسسته بود طنابی که داشت معمارم


بیدل

شور نمک نگر، که نمکدان شکست و ریخت


عکس: م. جلیلی


شب، گریه ام به آن همه سامان شکست و ریخت

کز هر سرشک

شیشه توفان،

شکست و ریخت - از چشمت آنچه بر قدح می فتاده است

کس را کم اوفتاد بدینسان

 شکست و ریخت

از خویش هر چه بود شکستیم و باختیم، غیر از دل شکسته!

که نتوان شکست و ریخت

بیدل! زفیض عشق به مژگان گذشته ایم در بیشه ای

که ناخن شیران 

شکست و ریخت



خاک من از هیچکس غبار ندارد




از نوادر غزلیات بیدل است:




نشئه یاسم غم خمار ندارد ، دامن افشانده ام، غبار ندارد

شبنم ِ طاقت- فروش ِ گلشن اشکم

 آب در آیینه ام قرار

ندارد

شوخی ِ نشو و نمای شمع: گداز است

مزرع ما جز خود آبیار

ندارد

کیست برون تازد  از غبار ِ توهم؟

عرصه شطرنج ما؟

سوار ندارد!

   نی شرر- اظهارم و نی ذره فروشم

هیچکسی های من شمار ندارد


بیدل




وقت است کنیم گریه با هم





وقت است کنیم گریه با هم 

ای شمع!

شب است روز ِ ما هم

دوریم ،

       جدا ز دامن ِ یار، چون دست ِ شکسته از دعا

هم

از کوشش ِ نارسا مپرسید

ما را نرساند تا به ما هم

بر جوهر ِ تیغ ِ خَم منازید

سر می فکَنَد قد ِ دو تا

هم

بیدل


من و آن فتنه بالایی که عالم زیر دست استش*

 از شاهکارهای بیدل است این غزل


* اگر چرخ است : خاک استش

وگر طوباست: پست استش

به اوضاع ِ جنون زان زلف ِ بی پروا

نیم غافل که در تسخیر ِ دل، هر مو، دوعالم بند و بست استش

پر ِ طاووس یعنی :

گرد ِ ناز- اندوده ای دارم که در هر ذره

رنگ ِ چشمکی زان چشم مست استش

شکست استش

شکست استش

شکست استش

شکست استش



با هستی ام وداع تو و من چه می کند؟


با فرصت ِ نیامده، رفتن چه می کند

بخت سیه زچشم کسان جوهرم نهفت

شبهای تار

ذره به روزن چه می کند

فریاد از که پرسم

و پیش ِ که جان دهم؟ 

کان غایب از نظر...به دل ِ من چه می کند

هستی برای هیچکس آسودگی ،

نخواست، گر دوست این کند به تو

دشمن چه می کند؟؟

داغ ِ دل از تلاش نفسها همان بجاست در سنگ ِ آتش

اینهمه دامن چه می کند

دل های غافل و اثر ِ وعظ، تهمت است؛ بر عضو مرده مالش ِ روغن چه می کند؟

بیدل!

سر بریده به گردن چه می کند؟

هر دعایی که نکردم، به اثر نزدیک است


یار دور است زما تا به نظر نزدیک است

امتیاز، آینه ی دوری ِ هر نزدیک است

اگر از نعمت ِ الوان

نتوان کام گرفت، مغتنم گیر که:

- دندان به جگر نزدیک است

چون نفس

نیم نفس

درقفس ِ آینه ایم

راحت ِ منزل ما پر به سفر نزدیک است

خم تسلیم هم از وضع ِ نیازم بپذیر! حلقه هر چند برون است ز در،

نزدیک است

دوری ِ آب و گهر بر من و دلدار، مبند!

آنقدر نیست که گویم چقدر نزدیک است


بیدل



من شیشه ریزه ام، حذر از پایمالی ام

عکس: بهزاد سلطان محمدی



رفتم ز خویش و یاد ِ نگاهی است حالی ام

مستی نماست، آینه ی جام ِ خالی ام

یک روی و یک دلم، به بد و نیک ِ روزگار، آیینه کرد

جوهر ِ بی انفعالی ام

شد خاک از انتظار تو چشم ِ تر و 

هنوز قد می کشد

غبار ِ نگه از حوالی ام

هر جزوم از شکست ِ دلی موج می زند

من شیشه ریزه ام!

حذر از پایمالی ام

موج از گهر ندامت ِ دوری نمی کند

اندیشه فراق ندارم!

وصالی ام!

بیدل


حسرت لعل یار میکده ای است



غم، طرب- جوش کرده است مرا

داغ، گلپوش کرده است مرا

زعفران- زار ِ رفتن ِ رنگم

خنده بیهوش کرده است 

مرا، حسرت ِ لعل ِ یار میکده ای است که قدح -

نوش کرده است مرا

یک نفس بار زندگی چو حباب

آبله- دوش کرده است مرا

بیدل! از یاد ِ خویش هم رفتم

که فراموش کرده است مرا؟



نگاه ِ ما ز خود رفتن، سرشک ِ ما: دویدنها



چو شمعم از خجالت رهنمود ِ نارسیدنها

به جای نقش ِ پا در پیش ِ پا دارم

چکیدنها، 

به سر بردیم در شغل تاسف مدت ِ هستی

رهی کردیم چون مقراض

قطع از لب گزیدن- ها

ز نیرنگ ِ فسون- پردازی ِ الفت،

چه می پرسی؟ تو در آغوشی و 

من تشنه از دور دیدنها

بیدل



سوار برق عمرم، نیست برگشتن عنانم را



مگر نام تو گیرم تا بگرداند زبانم را

عدم- کیفیتم

خاصیت نقش قدم دارم،

خرامی تا به زیر پای خود

یابی نشانم را!

غباری می فروشم بر سر ِ بازار موهومی

مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را

مخواه ای مفلسی! ذلت کش تسلیم دونانم

زمین تا چند زیر پا نشاند

آسمانم را؟

بیدل



ما مرد ِ ترکتازی آن جلوه نیستیم





 بسيطی های محيط خيال ، باوجود گردون حبابی ، چون عالم آب ، بيخودی کرانه است . و رسايیهای شهباز انديشه با همه لامکان پروازی ، چون نگاه ، حيرت آشيانه . هواهای اين وادی از عجز پرواز ، آيينۀ شبنم می پردازد ، و خيالات اين مراتب ، ازگرۀ رشتۀ سعی ، هجوم حيرت می طرازد . درهمه حال ، بيخودی ، شيرازۀ اجزای تفرقۀ حواس است و حيرانی تسلی کدۀ اضطرابهای وهم و قياس ....(چهار عنصر) 


هستی به رنگ ِ صبح، دلیل ِ فنا

بس است، بهر ِ وداع ما

نفس، آغوش ِ ما بس است

بیدل! مرا به بوس و کنار احتیاج نیست

با عندلیب، جلوه گل

آشنا بس است.




عالم دام و دانه ایم همه



وهم ِ شهرت بهانه ایم همه

همه ماییم و ما

نه ایم همه

چون نفس می پریم و 

می نالیم بسکه بی آشیانه ایم همه

دل خود می خوریم

تا نفس است عالم دام و دانه ایم همه



دل شیشه ها شکست و نکردم صدا بلند


"I use the words you taught me. If they don't mean anything any more, teach me others. Or let me be silent." 

Beckett, Endgame




صد نیستان تهی شدم از خود ولی

چه سود؟ هویی نکرد       هویی نکرد گردن

از این کوچه ها بلند!

کلفت- نوای دردسر هیچ کس نه- ایم

:در کوچه های خامشی

آواز ما بلند

بیدل! ز بس که منفعل عرض هستی ایم

سر ، می کند عرق ز گریبان ما

بلند


جمعیت اگر خواهی : پیشانی و زانوها




نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند

زین سلسله آزادند

زنجیری گیسوها

صید دو جهان از عدل در پنجه اقبال است، 

پرواز،

نمی خواهد شاهین ترازوها

این عالم ِ اندوه است یاران!

طرب اینجا نیست

جمعیت اگر خواهی...

بیدل


بیدل تصحیح استاد خلیلی، هدیه به هندی دوستان



بیدل کسی به معنی لفظم نبــرد پی

تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد


سه سال پیش دو دوره دیوان بیدل چاپ کابل خریدیم، از طریق واسطه ای به 

دستمان رسید. سالم و با شیرازه استوار. کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران 

فقط دو نسخه از چاپ کابل (دپوهنی مطبعه 1342) را داشت که با هر ورق 

زدن برگی از کتاب پر پر می شد. دو سه شب قبل از آغاز غربت- نشینی، 

سید مهدی اسکن شده غزلیات را بهم داد، که از همین تریبون مراتب تشکرم 

را خدمتش اعلام میکنم.

نسخه تصحیح شده توسط استاد خلیلی به زعم اهل فن معتبر ترین نسخه 

موجود است. حروف چینی اش به نحوی است که زحمت خواندن ابیات راافزون 

می کند اما می شود زود به پاشیدگی عبارات انس گرفت.

بخش غزلیات این نسخه را برای دانلود در اختیار دوستان می گذارم، به 

این علت که حیف است چشم و گوش به نسخه های پر عیب بازار بدهند. در 

نسخه های بازار به وضوح می توان دید که دوستان بعضی کلملات را "حدس" 

زده اند و نیابتاً درون غزل چپانده اند. 

بد نیست نگاهی هم به نقدی که محمد کاظم کاظمی بر تصحیح عباسی و 

بهداروند نوشته اند بیندازید. می توانید این نسخه را در اختیار دیگر 

دوستانتان هم قرار دهید. 




نقاش ناله ایم و اثر می کشیم ما



در وصل هم کنار خیالیم

چاره نیست

آیینه ایم و عکس به بر می کشیم، ما

اینجا جواب نامه عاشق تغافل است

بیهوده انتظار خبر

می کشیم ما، 

خاک ِ بنای ما به هوا

گرد می کند - بیدل، 

هنوز منت پر می کشیم ما


شناورم به امید کرانه ای که ندارم


هزار چاک ِ دل

آغوش چیده ام به تخیل

هواپرست ِ چه گیسوست؟ شانه ای که ندارم

دگر چه پیش توان برد در ادبگه ِ نازش

به غیر ِ آینه بودن :

 بهانه ای که ندارم!


بیدل



بر حریفان مرگ دشوار است؛ بر من زندگی.




با چنین دردی که باید زیست دور از دوستان، به

که نپسندد قضا

بر هیچ دشمن زندگی

کاش در کنج عدم بی درد سر 

می سوختم- همچو شمعم کرد راه مرگ روشن

زندگی


مگر در خود فرو رفتن کند ایجاد چاه آنجا



این غزل اول دیوان بیدل و از شاهکارهای اوست:


به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا، سر مویی

گر اینجا خم شوی بشکن

کلاه آنجا

زمینگیرم به افسون دل بی مدعا، بیدل!

در آن وادی که منزل نیز

می افتد به راه آنجا




شبی کز خیال تو گل چیده بودم



هماغوش صد جلوه خوابیده بودم

چرا آب گوهر نباشد

غبارم،  به راه تو

یک اشک غلتیده بودم

نهان از تو می باختم با تو عشقی

تو فهمیده بودی؟!

نفهمیده بودم!

چو گل چاک می روید از پیکر من ندانم برای چه

خندیده بودم

"بیدل"

می دود مرکز همان سر بر خط پرگار ما


از ادب پروردگان ِ یاد تمکین تو ایم،
 موی چینی می فروشد ناله
در کهسار ما
ذره ایم از خجلت سامان موهومی مپرس
اندک هرچیز
دارد خنده بر بسیار ما
همچو عکس آب تشویش از بنای ما نرفت
مرتعش بوده است
گویی پنجه معمار ما

موج گل بیتو خار را ماند



صبح، شبهای تار را ماند


به فسون ِ نشاط 


خون شده ام، نشئه من خمار را ماند.


بیتو آغوش گریه آلودم


زخم ِ خون-در-کنار را


ماند


محو یاریم و آرزو 


باقی است وصل ما


.انتظار را ماند


"بیدل"