هستی وبال داشت- به ایمان حسین زاده






به ایمان حسین زاده


اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت
حسن فروغ مهر
نقاب خیال داشت
شیرازه غبار هوس گشت
خجلتم
خاکم؟
تسلی از عرق انفعال داشت
دل را غم وداع تو در خون نشانده بود
حال خوشی نداشت که گویم چه حال داشت
مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم
ای عافیت!
ببال که هستی وبال داشت



آن مایه اشتها که توان خورد غم نماند






دل بال یأس زد، نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و 
جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبارِ ما
نومیدی ای دگر، که کنون تابِ رم
نماند
افسونِ حرص هم اثرش طاقت آزماست، آن مایه اشتها که توان خورد غم؟
نماند!
سعی امید بر چه علم دست و پا زند؟
کز سرنوشت،
جز نمِ خجلت رقم، نماند.
فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد
آخر
به مشق هرزه نگاهی
قلم نماند. 
یاران سراغ ما به غبار عدم کنید
رفتیم آنقدر
که نشانِ قدم نماند.



به هر طرف نگری جز در قفس وا نیست







به مهدی وفائی

بیا که هیچ بهاری به حسرت ما نیست
شکسته رنگی امّید بی تماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبار شوق      جنون مشرب است
صحرا نیست                    
ز ما و من به سکوت
ای حباب قانع باش! که غیر ضبط نفس نام این معما نیست
چو موج اگر به شکستی رسی غنیمت دان     در این محیط که
جز دست عجز بالا نیست
به هر چه می نگری پر فشانِ بی رنگی است
که گفته است جهان آشیانِ عنقا نیست؟
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن؟
بقا کدام و چه هستی؟
فنا هم از ما نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس
وا نیست



                                                      ایـنجــــــــــا بخوانید

                                    ایــنجـــــــــا بشنوید 

نقش هستی جز غبار وهم، نیرنگی نبود


نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود

چون سحر در کلک نقاش نفس

رنگی نبود

منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم در ترازویی که ما بودیم

پا سنگی نبود

اینقدر از پرده بیخواست طوفان کرده ایم

ساز ما را با هزار آهنگ، آهنگی نبود

هر کجا رفتیم پا در دامن دل    داشتیم    سعی جولان نفس

جز کوشش لنگی نبود 

نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین

یاد ایامی که پیش پای ما سنگی نبود

از فضولی چون نفس آواره دشت و دریم ، ور نه

دل هم آنقدرها

خانه تنگی نبود

ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت می کشیم

گر نمی بود آینه

در دست ما زنگی نبود





به نارسایی پرواز رفته ام از خویش





بهار عمر به صبح دمیده می ماند
نفس
به وحشت صید رمیده می ماند
نسیم عیش اگر می وزد در این گلشن
به صید شهپر مرغ پریده می ماند
به هر چه دیده گشودیم:    موج خون
 گل کرد نگاه ما،        به رگ نیش دیده می ماند
بیا...
 که بی تو به چشم ترم هجوم نگاه
به موج صفحه مسطر کشیده می ماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم
نفس به سینه:   چو خط بر جریده - می ماند
کجا رویم که دامان سعی بسمل ما ز ضعف
 در ته خون چکیده می ماند
چه گل کنیم به دامن ز پای خواب آلود
بهار آبله هم نا دمیده می ماند
به نارسایی پرواز رفته ام از خویش
پر شکسته به رنگ پریده
 می ماند قدح به دست 
خمستان شوق کیست بهار که گل به چهره ساغر کشیده می ماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما
به عاشقان گریبان دریده می ماند
به طبع موج گهر اضطراب   نتوان یافت
سرشک ما به دل آرمیده می ماند
ز نسخه دو جهان درس ما فراموشی است
به گوش ما سخنی ناشنیده می ماند
مرا به بزم ادب کلفتی که هست این است:
که شوق بسمل و
 دل ناتپیده می ماند



غربت به الفت وطن از من نمی رود





گاهی به ناله 
گه به تپش گرد می کنم، یعنی:
دل گداخته ام
درد می کنم
عمریــــــــست گرمی قدحش باده پرور است
شیری که چون سحر به نفس سرد می کنم
محراب تیغ یار و من از سجده
بی نصیب گویا وضو به زهره نامرد می کنم
یا رب!
مباد زحمت محمل کشان ناز
از پا فتادنی که ره- آورد می کنم
غربت به الفت وطن؟؟

از من نمی رود در دل

برونِ دل چو نفس گرد می کنم

گردانده ام به ذوق خزان صد هزار رنگ بیدل
هنوز برگ گلی زرد می کنم