آن مایه اشتها که توان خورد غم نماند






دل بال یأس زد، نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و 
جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبارِ ما
نومیدی ای دگر، که کنون تابِ رم
نماند
افسونِ حرص هم اثرش طاقت آزماست، آن مایه اشتها که توان خورد غم؟
نماند!
سعی امید بر چه علم دست و پا زند؟
کز سرنوشت،
جز نمِ خجلت رقم، نماند.
فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد
آخر
به مشق هرزه نگاهی
قلم نماند. 
یاران سراغ ما به غبار عدم کنید
رفتیم آنقدر
که نشانِ قدم نماند.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر