هزار گل به بغل داشتم، بهار نکردم


گذشت عمر و شکستِ دل آشکار نکردم
هزار گل به بغل داشتم
بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من
ز هرزه دویها به این کمند رسا
یک دو چین شکار نکردم
وفا به عبرت انجامِ کار، کار؟
ندارد
ز شرم ِ می کشی اندیشه خمار نکردم
ز سیر این چمنم
آب کرد غیرت شبنم که هرزه تار نگه را
عرق- سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخوانــــــــــــــــــــــــــــــد فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم
من بیدل که طوف سوخته جانان لاله زار نکردم



دامن خود گرفته ام، می نگرم تو می روی

 به آ

 

 

عمر سبک عنان کجاست؟

از نظرم تو می روی

دامن خود گرفته ام می نگرم:

تو می روی

موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار دهر گر گهرم

تو ساکنی

ور گذرم

تو می روی

با نفس آمد و شدی است لیک ندارم امتیاز

قاصد من تو می رسی؟

نامه برم تو می روی؟

هستی و نیستی چو شمع پرتوی از خیال توست

با شب من: تو آمدی!

با سحرم تو می روی!

عکس حضور عیش ما خارج شخص هیچ نیست

من ز برت کجا روم گر ز برم تو می روی


- در وطنم تو مونسی

در سفرم تو می روی


از اینــــــــجا بشنوید

از اینــــــــجا بخوانید

 

موسیقی

Andante Reflection (Max Richter, Wals Im Bashir) 

I was just thinking (Max Richter)

 

به آ، هنوز آیینه صیقل-خواه ِ زانوی تو می آید



جنونی با دل گمگشته از کوی تو می آید

دماغ ِ من پریشان است؟

یا بوی تو می آید؟

رم ِ طرز ِ نگاهت، عالم ِ ناز دگر دارد- خیال است

اینکه در اندیشه آهوی تو می آید

ندانم دل

کجا می نالد از درد گرفتاری، صدای چینی از چین های گیسوی تو می آید

گل ِ باغ ِ چه نیرنگ است تمهید ِ جنون من که بر خود

تا گریبان می درم

بوی تو می آید

اگر بر خود نپیچم بر کدامین

وضع؟

دل بندم! در این صورت به یادم پیچش موی تو می آید

من و بر آتش دل پاشیدن؟ چه حرف است این؟

جبین هم گر نم آرد،  شرمم از خوی تو می آید

چو شمع از تیغ تسلیم وفا

گردن مکش بیدل، اگر سر رفت گو رو

رنگ بر روی تو می آید