در سینه بی خیالت رقص نفس محال است

در پیچ و تاب گیسو تا شانه را عروسی است

سیر سواد زنجیر

دیوانه را

عروسی است

بی گریه نیست ممکن تعمیر ِ حسرت دل، تا سیل می خرامد:

ویرانه را عروسی است

بازار ِ وهم گرم است از جنس ِ بیشعوری

در بزم خوابناکان

افسانه را عروسی است، زان ناله ای که زنجیر در پای شوق دارد

فرزانه را ندامت

دیوانه را عروسی است

در سینه بی خیالت، رقص نفس؟

محاااال است

تا شمع جلوه دارد

پروانه را عروسی است

بیدل چرا نسوزم شمع وداع هستی؟

زان شوخ آشنایش

بیگانه را عروسی است


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر