هزار گل به بغل داشتم، بهار نکردم


گذشت عمر و شکستِ دل آشکار نکردم
هزار گل به بغل داشتم
بهار نکردم
جهان به ضبط نفس بود و من
ز هرزه دویها به این کمند رسا
یک دو چین شکار نکردم
وفا به عبرت انجامِ کار، کار؟
ندارد
ز شرم ِ می کشی اندیشه خمار نکردم
ز سیر این چمنم
آب کرد غیرت شبنم که هرزه تار نگه را
عرق- سوار نکردم
هوای صحبت دلمردگان نخوانــــــــــــــــــــــــــــــد فسونم
دماغ سوخته را شمع هر مزار نکردم
درین چمن به چه داغ آشنا شدم
من بیدل که طوف سوخته جانان لاله زار نکردم



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر