نقش هستی جز غبار وهم، نیرنگی نبود


نقش هستی جز غبار وهم نیرنگی نبود

چون سحر در کلک نقاش نفس

رنگی نبود

منحرف شد اعتدال از امتحان بیش و کم در ترازویی که ما بودیم

پا سنگی نبود

اینقدر از پرده بیخواست طوفان کرده ایم

ساز ما را با هزار آهنگ، آهنگی نبود

هر کجا رفتیم پا در دامن دل    داشتیم    سعی جولان نفس

جز کوشش لنگی نبود 

نام از شهرت کمینی شد گرفتار نگین

یاد ایامی که پیش پای ما سنگی نبود

از فضولی چون نفس آواره دشت و دریم ، ور نه

دل هم آنقدرها

خانه تنگی نبود

ذوق تمثال است کاین مقدار کلفت می کشیم

گر نمی بود آینه

در دست ما زنگی نبود





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر