هر دعایی که نکردم، به اثر نزدیک است


یار دور است زما تا به نظر نزدیک است

امتیاز، آینه ی دوری ِ هر نزدیک است

اگر از نعمت ِ الوان

نتوان کام گرفت، مغتنم گیر که:

- دندان به جگر نزدیک است

چون نفس

نیم نفس

درقفس ِ آینه ایم

راحت ِ منزل ما پر به سفر نزدیک است

خم تسلیم هم از وضع ِ نیازم بپذیر! حلقه هر چند برون است ز در،

نزدیک است

دوری ِ آب و گهر بر من و دلدار، مبند!

آنقدر نیست که گویم چقدر نزدیک است


بیدل



من شیشه ریزه ام، حذر از پایمالی ام

عکس: بهزاد سلطان محمدی



رفتم ز خویش و یاد ِ نگاهی است حالی ام

مستی نماست، آینه ی جام ِ خالی ام

یک روی و یک دلم، به بد و نیک ِ روزگار، آیینه کرد

جوهر ِ بی انفعالی ام

شد خاک از انتظار تو چشم ِ تر و 

هنوز قد می کشد

غبار ِ نگه از حوالی ام

هر جزوم از شکست ِ دلی موج می زند

من شیشه ریزه ام!

حذر از پایمالی ام

موج از گهر ندامت ِ دوری نمی کند

اندیشه فراق ندارم!

وصالی ام!

بیدل


حسرت لعل یار میکده ای است



غم، طرب- جوش کرده است مرا

داغ، گلپوش کرده است مرا

زعفران- زار ِ رفتن ِ رنگم

خنده بیهوش کرده است 

مرا، حسرت ِ لعل ِ یار میکده ای است که قدح -

نوش کرده است مرا

یک نفس بار زندگی چو حباب

آبله- دوش کرده است مرا

بیدل! از یاد ِ خویش هم رفتم

که فراموش کرده است مرا؟



نگاه ِ ما ز خود رفتن، سرشک ِ ما: دویدنها



چو شمعم از خجالت رهنمود ِ نارسیدنها

به جای نقش ِ پا در پیش ِ پا دارم

چکیدنها، 

به سر بردیم در شغل تاسف مدت ِ هستی

رهی کردیم چون مقراض

قطع از لب گزیدن- ها

ز نیرنگ ِ فسون- پردازی ِ الفت،

چه می پرسی؟ تو در آغوشی و 

من تشنه از دور دیدنها

بیدل



سوار برق عمرم، نیست برگشتن عنانم را



مگر نام تو گیرم تا بگرداند زبانم را

عدم- کیفیتم

خاصیت نقش قدم دارم،

خرامی تا به زیر پای خود

یابی نشانم را!

غباری می فروشم بر سر ِ بازار موهومی

مبادا چشم بستن تخته گرداند دکانم را

مخواه ای مفلسی! ذلت کش تسلیم دونانم

زمین تا چند زیر پا نشاند

آسمانم را؟

بیدل



ما مرد ِ ترکتازی آن جلوه نیستیم





 بسيطی های محيط خيال ، باوجود گردون حبابی ، چون عالم آب ، بيخودی کرانه است . و رسايیهای شهباز انديشه با همه لامکان پروازی ، چون نگاه ، حيرت آشيانه . هواهای اين وادی از عجز پرواز ، آيينۀ شبنم می پردازد ، و خيالات اين مراتب ، ازگرۀ رشتۀ سعی ، هجوم حيرت می طرازد . درهمه حال ، بيخودی ، شيرازۀ اجزای تفرقۀ حواس است و حيرانی تسلی کدۀ اضطرابهای وهم و قياس ....(چهار عنصر) 


هستی به رنگ ِ صبح، دلیل ِ فنا

بس است، بهر ِ وداع ما

نفس، آغوش ِ ما بس است

بیدل! مرا به بوس و کنار احتیاج نیست

با عندلیب، جلوه گل

آشنا بس است.